"شعار سال"
شعار سال
"مکتب حاج قاسم"
مکتب حاج قاسم
"شهدای شاخص سال"
شهدای شاخص سال
"بیانیه گام دوم"
گام دوم
"کانال تلگرام ما"
کانال تلگرام
*شادی روح همه اموات:صلوات*
مرحوم حاج اسماعیل روحی پرکوهی
آمار کاربران

برای عضویت در وبلاگ کلیک کنید!


رمز عبور را فراموش کرده ام! ؟

عضويت سريع
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
پیغام مدیر سایت
سلام بازدید کننده محترم به وبلاگ بسیج دانشجویی دانشگاه طبری بابل خوش آمدید لطفا برای استفاده از تمامی امکانات و خواندن تمامی مطالب ویلاگ

شرکت در انجمن و گفتگو با سایر اعضا در سایت ثبت نام کنید

همچنین می توانید بعد از عضویت با ارائه مطالب و ایجاد پست در وبلاگ یار و همراه ما بوده و در بروز رسانی و ارتقاء سطح وبلاگ به ما کمک کنید. با سپاس فراوان

زندگی نامه شهدایِ مظلومِ مدافعِ حرمِ استانِ مازندران(33)

ابوالفضل نیکزاد ، دومین شهید مدافع حرم شهرستان نور

شهید ابوالفضل نیکزاد

بسیج دانشجویی شهید یحیی نژادِ موسسه آموزش عالی طبری بابل در راستای حفظ یاد و خاطره ی شهدای مظلومِ مدافع حرم،اقدام به انتشار زندگی نامه ی شهدای مظلومِ مدافع حرم استان مازندران بصورت هفتگی می نماید.

این هفته:زندگی نامه شهید ابوالفضل نیکزاد ، دومین شهید مدافع حرم شهرستان نور


برای مطالعه به ادامه مطلب مراجعه بفرمایید...


ابوالفضل نیکزاد یکی دیگر از پاسداران بسیجی مخلصی بود که به خیل عظیم شهدا پیوست. او تنها 32 سال داشت که به آرزوی خود رسید و از او پسر دوسال و نیمه‌ای به نام علی به یادگار مانده است. با خودم فکر می‌کنم که چقدر خانواده شهید نیکزاد حرف‌ها و خاطرات نگفته‌ای برای علی دارند؟ علی و امثال او برای یتیم شدن سن کمی دارند و این شاید بزرگترین غم همسران شهدای مدافع حرم و خانواده‌های آن‌ها باشد. اما اگر لحظاتی به کودک سه ساله ابا عبدالله فکر کنند قطعا دلشان آرام می‌گیرد. شاید این پایان زندگی ابوالفضل نیکزاد بود اما چه پایانی بهتر از شهادت؟ خوش به حالت که خدا چنین تقدیری را برایت رقم زد.

* حقوق اولش را صرف ثبت نام مکه مادر کرد
مادر شهید ابوالفضل نیکزاد درباره فرزندش می‌گوید: بنده قلبا به شهادت پسرم راضی هستم و هیچ مشکلی با شهادت ابوالفضل ندارم البته دلتنگی‌ها حقیقت دارد اما راضی هستم از اینکه فرزندم در راه اسلام به شهادت رسید.
ابوالفضل، بعضی روزها همسرش را به خانه مادرش می‌برد و خودش به خانه ما می‌آمد که من تنها نباشم. هر وقت که وارد خانه می‌شد چشمانش پر از اشک می‌شد، از او می‌پرسیدم چرا گریه می‌کنی؟ می‌گفت؛ شما را که می‌بینم این‌طور می‌شوم. یک روز به من گفت می‌خواهم مژده‌ای بدهم، گفت اسمت را برای سفر مکه ثبت‌نام کرده‌ام. ابوالفضل با اولین حقوقش اسم من را برای مکه نوشته بود، چون می‌دانست که من برای مکه رفتن خیلی بی‌تاب هستم. می‌گفت تا زمان سفر مکه، ان‌شاءالله سفر کربلا هم می‌فرستمت. در محل کارش در یک مسابقه شرکت کرده بود و قرار بود از بین 600 نفر، یک نفر را برای سفر کربلا انتخاب کنند. ابوالفضل بالای برگه خود نوشته بود به یاد شهید مصطفی نارشیرین، بعد اسم خودش را نوشته بود، چون این شهید خیلی غریب بود که در قرعه‌کشی اسم ابوالفضل درآمد و من را هم با خود برد.
* هدیه خدا را به بهترین نحو بازگرداندم
مادر از خاطرات شهید می‌گوید: گاهی که با هم درباره رفتنش صحبت می‌کردیم به من می‌گفت شما این همه برای خانم حضرت زینب(س) مجلس گرفتی حالا وقت آن رسیده که نتیجه کارهایتان را ببینید.
ابوالفضل که سوریه بود هر شب با ما تماس می‌گرفت. دو شب قبل از شهادتش، کمی دیرتر از هر شب زنگ زد. نگرانش شده بودم و نمی‌توانستم بخوابم، نشستم قرآن خواندم. فرداشب آن روز، ابوالفضل نیم ساعت دیرتر زنگ زد من خیلی نگران شدم فکر می‌کردم حتما اتفاقی برای ابوالفضل افتاده که زنگ نزده وقتی زنگ زد دوباره عذرخواهی کرد من می‌دانستم که دیگر ابوالفضل را نمی‌بینم اما به همان صدایی که از او می‌شنیدم خوشحال بودم اما شب بعد از آن که ابوالفضل زنگ نزد مطمئن شدم که شهید شده است.
* شهادت گوارای وجودت مادر
مادر شهید، در ادامه با اشاره به اینکه از شهادت فرزندش راضی است می‌گوید: چند شب بعد از این که آقا ابوالفضل به سوریه رفته بود به دیدن علی، فرزندش رفتم. همان شب وقتی با ابوالفضل صحبت می‌کردم به او گفتم شهادت گوارای وجودت مادر، تو بهترین راه را انتخاب کرده ای. به پسرم گفتم اگر قسمت تو شهادت باشد به خدا قسم من هیچ مشکلی ندارم، کاملا از تو راضیم آن شب قلبا درک کردم که تا خدا نخواهد برگی از درخت نمی‌افتد و زمان مرگ هر انسانی مقدر و معین است، پس چه سعادتی از این بالاتر که انسان در راه خدا جانش را از دست بدهد.
دو هفته اول که ابوالفضل رفته بود خیلی برایش دعا می‌کردم؛ از خانم حضرت زینب(س) می‌خواستم که هوای فرزند من را داشته باشد بعد از دو هفته فکری به ذهنم آمد که من اصل را فدای حضرت زینب(س) کردم و فرعش را برای خودم می‌خواهم. فرع بدن مبارک ابوالفضل بود که من دوست داشتم به من برگردد این فکر به یکباره به ذهنم آمد که دعا کنم ابوالفضل اسیر دست دشمن نشود و بدن پاکش هم به ما برگردد. خیلی برایش دعا و نذر و نیاز می‌کردم همین را به ابوالفضل هم گفتم ابوالفضل هم می‌گفت قرار است که ما دشمن را از پا دربیاوریم نه این که خودمان از پا دربیاییم.


* ابوالفضل گفت که به آرزویم رسیدم
مادر شهید از لحظات خداحافظی می‌گوید: ساعت یک به ابوالفضل اطلاع دادند که بعدازظهر اعزام می‌شود. در این فرصت کمی که داشت برای خداحافظی با من به منزلمان آمد، ‌گفت خیلی از دوستان گفته اند با مادرت خداحافظی نکن اما من نتوانستم بدون خداحافظی بروم. گفت زمانم خیلی کم است و نمی‌توانم به بهشت زهرا(س) بروم و از بابا خداحافظی کنم اما شما از طرف من این کار را بکن.
این اواخر من خیلی نگران بودم و دلشوره شدیدی داشتم. ابوالفضل گفته بود که برگشتن من پنجاه، پنجاه است اما دلشوره من بیشتر از پنجاه درصد بود. هر وقت که نگرانیم زیاد می‌شد قرآن را باز می‌کردم و از آیات قرآن آرامش می‌گرفتم. یکبار این آیه آمد که؛ یاد کن از حضرت نوح(ع)، حضرت ابراهیم(ع)، حضرت اسماعیل(ع) که ما اینها را به مقام بالایی رساندیم این آیه من را آرام می‌کرد؛ به این فکر می‌کردم که هر اتفاقی بیفتد قرار است خداوند ما را بلند کند و به ما مقام بدهد.
من تا وقتی که پسرم را ندیده بودم خیلی نگران و ناآرام بودم اما وقتی که بالای سر پسرم رفتم و با او حرف زدم خیلی آرام شدم. وقتی بالای سرش بودم انگارهیچ اتفاقی نیفتاده بود، به سرش دست کشیدم و بوسیدمش؛ انگار ابوالفضل با من حرف می‌زد! حس می‌کردم که لب‌های ابوالفضل تکان می‌خورد. بالای سر ابوالفضل اشک به چشمان من نیامد فقط با پسرم صحبت کردم. به ابوالفضل گفتم مامان راضی شدی؟ انگار لب‌های ابوالفضل تکان می‌خورد و می‌گفت؛ مامان به آرزویم رسیدم و همانی که خواستم شد.
* جلوی من حرف رفتن نزنید
جواد نیکزاد، برادر شهید می‌گوید: ابوالفضل ویژگی بسیار خوبی داشت یکی از آن‌ها این بود که به حریم خانواده ارزش می‌گذاشت و حرمت همه افراد خانواده را رعایت می‌کرد و همه کارهای او حساب و کتاب داشت.
ابوالفضل دلسوز و با محبت بود اگر می‌شنید برای کسی اتفاقی افتاده سعی می‌کرد حتما به کمک آن فرد برود. یک مدتی پیگیری می‌کرد تا صندوقی را تاسیس کند و بتواند مشکلات بچه‌ها را تا حدودی حل کند.
مادرم اوایل ماه رمضان افطاری داشت و ما برادرها برای اعزام ثبت‌نام کرده بودیم. من مدرک آشپزی دارم و قرار بود برای همین کار اعزام شوم، مهدی برادر دیگرم هم قرار بود برای تهیه مستند اعزام شود و ابوالفضل هم قرار بود اعزام شود. مادرم روحیه ولایتی و اهل‌بیتی دارند. مادرم می‌گفت هر کاری می‌خواهید انجام بدهید به تکلیف خودتان عمل کنید اگر می‌خواهید بروید بسم‌الله، فقط اینقدر جلوی من حرف رفتن نزنید.
* ابوالفضل بوی شهادت می‌داد
برادر شهید در ادامه می‌گوید: من در طول عمرم دو بار شدیدا غبطه خوردم، یک بار زمانی بود که آقا ابوالفضل برای خداحافظی زنگ زده بود انگار سند دنیا را به ابوالفضل داده بودند که اگر نرود همه چیزش را از دست می‌دهد تمام وجودش پر کشیده بود. خانواده و دوستان می‌گفتند ابوالفضل بوی شهادت می‌دهد حتی بچه محل‌ها می‌گفتند ابوالفضل نوربالا می‌زند. هیچ وقت لفظ شهادت از دهان ابوالفضل نمی‌افتاد. همیشه می‌گفت از خانواده ما بالاخره یکی شهید می‌شود که من هستم. عاشق شهادت بود. ابوالفضل ثابت کرد که مرید واقعی و فدایی حضرت آقا است.ولایت، خط قرمز خانواده ماست. همه خانواده ما حاضر هستند که جان خود را فدای رهبر انقلاب کنند. ابوالفضل هم این گونه بود؛ ابوالفضل عاشق حضرت آقا بود. ابوالفضل ما اولین شهید مدافع حرم محله بیسیم (طیب) است. او با شهادتش به محله ما و به همه ما عزت داد.
* خدا این هدیه را از ما قبول کند
برادر از چگونگی اطلاع خود از خبر شهادت ابوالفضل می‌گوید: ساعت یازده و نیم شب، یکی از همکاران ابوالفضل زنگ زد و وقتی دید ما خبری از ابوالفضل نداریم هول شد و خبر را نگفت. آن شب من خیلی ناراحت شدم تا صبح نخوابیدم احساس کردم حتما اتفاقی افتاده است. زنگ زدم به همان بنده خدا و گفتم اگر چیزی شده بگو ما تحمل شنیدنش را داریم .صبح آن روز ماجرای دیشب را برای همکارانم گفتم. همان لحظه یکی از بچه‌ها گفت فلانی با شما کار دارد تا این را گفت فهمیدم که ابوالفضل شهید شده، خبر شهادت ابوالفضل را من به مادرم دادم، مادرم روحیه بسیار بالایی دارد. تنها چیزی که من به ایشان گفتم اسم برادرم بود. فقط گفتم؛ ابوالفضل... و گریه‌ام گرفت. مادرم فهمید که چه اتفاقی افتاده بود. گفتم؛ ابوالفضل به آرزویش رسید. مادرم خدا را شکر کرد و گفت خدا این هدیه را از ما قبول کند. خداوند صبر ویژه‌ای به مادر ما داده است. ابوالفضل تا دو سه روز قبل از شهادت، مرتب با مادرم در تماس بود. آخرین باری که زنگ زد،گفته بود که شاید تا یکی دو روز آینده نتواند زنگ بزند. مادرم خیلی بی‌تابی می‌کرد. اما روزهای آخر ذکر لبش این جمله شده بود که خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار! انگار که داشت از ابوالفضل دل می‌کند.
* شباهت‌های بی‌حد دو شهید
مهدی نیکزاد، دیگر برادر شهید می‌گوید: همه به من می‌گویند خوش به حال تو که برادر ابوالفضل هستی، اما من می‌گویم خوشا به سعادت برادران واقعی ابوالفضل، خوشا به سعادت آن برادرانی که اسلحه به زمین افتاده ابوالفضل را بلند می‌کنند.کسانی که در مسیر ولایت جان فدا می‌کنند.
چند ماه قبل، امیر لطفی که از دوستان ابوالفضل بود به شهادت رسید. بین این دو شهید رازی بود که من عمق آن را کشف نکردم. شباهت‌های زیادی به هم داشتند. هر دو فرزند آخر خانواده بودند، هر دوی آنها سال‌ها قبل پدرشان را از دست داده بودند، پدر هر دوی آنها خادم امام حسین(ع) بود، ابوالفضل و امیر هر دو عصای دست مادرانشان بودند، هر دو آیه «ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل‌الله امواتا» را قرائت می‌کردند، هر دو اشعار اهل‌بیت(ع) را حفظ بودند و در هر فرصتی که دست می‌داد این اشعار را در یک گوشه کناری برای دوستان‌شان می‌خواندند، هر دو هم به شدت نگران مادرانشان بودند امیر لطفی وقتی عازم سوریه شد از برادرانش قول گرفت که هوای مادر را داشته باشند. یکبار که امیر از سوریه زنگ می‌زند، مادرش تنها بوده و امیر خیلی ناراحت می‌شود. همرزم‌های شهید امیر لطفی می‌گویند وقتی تلفن امیر تمام شد تا ساعتها ناراحت بود و می‌گفت چرا مادرم تنها مانده است. ابوالفضل هم دقیقا مثل امیر بود، یکبار که ابوالفضل از سوریه زنگ می‌زند و مادر صدای ضعیفی داشته ایشان هم خیلی ناراحت می‌شود.
* مدال افتخار حضرت زینب‌(س)
روزی که پیکر مطهر ابوالفضل را در معراج شهدا دیدم به او گفتم؛ داداش من همیشه به تو می‌گفتم خیلی بچه‌ای! اما الان فهمیدم که ما بچه‌ایم و تو مرد بودی. داداش تو باغیرت بودی که برای دفاع از ناموس امیرالمومنین(ع) رفتی. تیری که به ابوالفضل خورد مدال افتخاری است که حضرت زینب(س) به سینه برادرم چسباند. ما برای ابوالفضل گریه نمی‌کنیم گریه‌های من برای این است که من 32 سال با یک شهید زندگی کردم شهیدی که 32 سال به من احترام می‌گذاشت شهیدی که من را برادر بزرگ خودش می‌دانست.
* شهادت ابوالفضل را برادرم 23 سال قبل پیش‌بینی کرده بود
وی در ادامه می‌گوید: رابطه ابوالفضل با همه صمیمی و مهربان بود، از بچگی پاک و بی‌آلایش، با برنامه و منظم بود. ابوالفضل به معنای واقعی مرد، با مرام و با معرفت بود. به خاطر دارم که در دوران ابتدایی، عینک یکی از همکلاسی‌هایش شکسته بود. اما ابوالفضل از ما پول قرض گرفت و برای دوستش یک عینک دیگر خرید.
آن روزی که پدرم فوت شد ابوالفضل کنار پدرم بود. او خیلی روحیه قوی و محکمی داشت حتی خبر فوت پدر را ابوالفضل به من داد. با این که از دیدن صحنه فوت پدر خیلی اذیت شده بود باز هم خیلی قوی و صبور بود و خودش را کنترل می‌کرد.
ابوالفضل به روضه امام حسین(ع) خیلی اهمیت می‌داد، هر وقت به شهرستان می‌رفت با دوستانش جمع شده و روضه می‌گرفتند، همیشه برای روضه‌خوانی اشتیاق داشت.
ما برادری به نام محمدعلی داشتیم که طلبه بود و در سن 18 سالگی از دنیا رفت. او در آخرین سال زندگی خود سه وصیتنامه تنظیم کرده بود، در آخرین وصیتنامه نوشته بود: «من یقین دارم ابوالفضل در آینده شخصیت بزرگی خواهد شد.» آن زمان ابوالفضل 10 ساله بود، ابوالفضل شهیدی بود که برادرش 23 سال قبل شهادتش را پیش‌بینی کرده بود.
* من سال دیگر اربعین نیستم
راهپیمایی اربعین، یکی از مهم‌ترین برنامه‌های زندگی‌اش بود و از چند ماه مانده به اربعین تلاش می‌کرد تا گروهی را برای رفتن به کربلا آماده کند. در این چندسال اخیر گروهش بزرگ‌تر شده بود و زمانی که بر‌می‌گشت به دوستانش می‌گفت خودتان را برای سال آینده اربعین آماده کنید و باید از حالا آماده باشیم. اما امسال به دوستانش هم گفته بود که من سال دیگر نیستم. در وصیت‌نامه هم قید کرده است که من خیلی زود دلم برای کربلا تنگ می‌شود، اگر رفتید کربلا من را هم یاد کنید.
ابوالفضل همیشه می‌گفت؛ دوست دارم که مردانه بجنگم و در میدان نبرد تاثیر داشته باشم. ما اسلحه ابوالفضل را از روی زمین بلند می‌کنیم و نمی‌گذاریم این راه بی‌رهرو باقی بماند. همان‌طور که 30 سال پیش عمویم در شلمچه شهید شد و ما سعی کردیم راهش را ادامه دهیم.
از اوایل امسال به سرش افتاده بود که به سوریه برود. من و ابوالفضل هر دو نام خود را نوشته بودیم. امسال همه مهمانی‌های عید ما به گریه می‌کشید؛ ما مدام از دفاع و رفتن صحبت می‌کردیم. به ابوالفضل می‌گفتند تو شرایطش را نداری مادرت مریض است، اما ابوالفضل می‌گفت این تکلیف ما است ما یک عمر دم از حضرت زینب(س) زدیم، گوشت و خون ما از روضه است. گاهی وقت‌ها مادرم از رفتن ما به صراحت اعلام رضایت نمی‌کرد که ابوالفضل به مادرم می‌گفت پس چرا ما را از کودکی به روضه می‌بردی خودت ما را اینطور پرورش داده‌ای!
* شهدای مدافع حرم شخصیت‌های بزرگ عصر ما هستند
وقتی شنیدم ابوالفضل عازم سوریه شده از همان روز شروع کردم به دل کندن از ابوالفضل، هر چه فکر کردم دیدم امروز و در این زمان بزرگترین شخصیت‌های دوران انسان‌هایی هستند که به دفاع از حرم برخاستند. شهدای مدافع حرم شخصیت‌های بزرگ عصر ما هستند، با وصیتی که محمدعلی کرده بود من یقین داشتم که ابوالفضل با این مسیری که انتخاب کرده حتما شهید خواهد شد.
زمانی که در سوریه بود باتوجه به اینکه ساعات روزه‌داری در سوریه از ایران بیشتر است به او گفتم؛ ابوالفضل جان روزه نگیر، چون هم در خط مقدم هستی و هم ساعات روزه‌داری زیاد است. اما می‌گفت؛ روزه می‌گیرم چون نمی‌خواهم روزه قضا داشته باشم. حالا می‌فهمم که ابوالفضل احساس می‌کرد که ممکن است شهید بشود و دوست نداشت روزه قضا بر گردنش بماند.
* اسرائیل! منتظر باش که ما انتقام ابوالفضل را از تو می‌گیریم
برادر شهید نیکزاد در خاتمه صحبت‌هایش می‌گوید: صدای امام حسین(ع) هنوز بلند است. همه این صدا را می‌شنوند. اما دنیای همه انسان‌ها با این صدای ملکوتی سنخیت ندارد. امروز صدای امام حسین(ع) این گونه بلند است که آیا کسی هست از حرم رسول خدا(ص) ناموس امیرالمومنین(ع) دفاع کند. ابوالفضل این نوا را شنیده بود و نمی‌توانست به آن اهمیت ندهد. من به مادرم گفتم ابوالفضل اگر هم سالم برگردد باز هم می‌رود، ابوالفضل دیگر آرام نمی‌گیرد! همین که ابوالفضل لباس رزم در سوریه را پوشید همه غربت، سختی و خطری که وجود داشت را به جان و دل خریده است. برادر من هم همچون همه مدافعین حرم خالصانه پا در این میدان گذاشت؛ میدانی که اسارت، سختی و انواع مشکلات را در خود دارد.
من به حضرت زینب(س) و امام خامنه‌ای عرض می‌کنم: امام حسین‌(ع) به خاندان مسلم گفت شما حقتان را به من ادا کرده و یک شهید دادید، شما دیگر برگردید. برادرهای حضرت مسلم در پاسخ به امام عرض کردند؛ ما تا به حال که خونی طلب نداشتیم در رکابت بودیم؛ حالا که یک خون طلب داریم و باید انتقام این خون را بگیریم.
اسرائیل و آل سعود منتظر باش که ما انتقام ابوالفضل را از شما می‌گیریم زیرا تکفیری‌ها عددی نیستند. ولایت امیرالمومنین همه چیز مازندرانی‌ها است نسل به نسل ما دیوانه حضرت علی‌(ع) بودند.


پرده اول:
پرنده از قفس پرید

محمدرضا علوی

ابوالفضل چند روز قبل از اعزامش آمد پیش من. خیلی ناراحت بود، از رنگ و رویش معلوم بود. احوال پرسی مختصری کرد و بی مقدمه گفت: یه کاری برای من بکن. می دانستم منظورش چیست. میخواست برود سوریه ولی اسمش تو لیست ذخیره ها بوده حال و روزش را که دیدم گفتم: حالا برو، ببینم چی کار میتونم بکنم، اما تصمیمم جدی بود که نگذارم برود. برخلاف قولی که داده بودم هیج اقدامی نکردم. لیست نهایی اعرام که به دستم رسید دست و پابم شل شد. اسم ابوالفضل اوایل لیست بود. با عنوان تک تیر انداز ولی هنوز برای رفتن مجور میخواست. سروکله ابوالفضل دوباره پیدا شد، ابن بار می خواستن برای مجوز نهایی اش کاری بکنم.

گفتم ببین ابوالفضل جان تو میخوای برای رزم جایی بری که ۷۰ درصد برگشت نداره. ۳۰ درصد هم که احتمال برگشت داره، یا مجروحی یا جانباز. نزدیک ۵۰ دقیقه با او صحبت کردم. میخواستیم هرطور شده مجابش کنم نرود. ابوالفضل فقط گوش کرد. از خطرات منطقه گفتم و از مشکلات مادی بعد از رفتنش، این که داوطلب و بسیجی می رفت و هیچ حق و حقوقی به او تعلق نمی گرفت. حتی به او گفتم: حقوق ماهیانه ای که از سپاه می گیری ممکنه قطع بشه، مثل خیلی از بجه های سپاه که داوطلب رفته بودند و خانواده هایشان از لحاظ مادی به مضیقه افتاده بودند. امیدوار بودم کوتاه بیاید. سراپا گوش بود و با دقت تمام به حرفهایم گوش می داد. از سکوت ابوالعضل حس كردم كمى نرم شده. حرف هايم که تمام شد آرام بلند شد و گفت: حالا برای مجوزم یه کاری می کنی؟ آن همه آسمان ریسمان به هم بافتم قانعش کنم نرود، غافل از این که او تصمیم خودش را گرفته بود. تازه مطمئن شدم کسی جلودار ابوالفضل نیست. گفتم: باشه، ولی باز کاری برایش نکردم. مطمئن بودم که تایید مجوز یعنی رفتن و برنگشتن ابوالفضل
چند روز بعد، زنگ تلفن به صدا درآمد. صدای ضعیفی از آن طرف خط به زور به گوش می رسید. او را شناختم، صدا صدای ابوالفضل بود. خوشحال و ذوق زده احوال پرسی کردم و پرسیدم: از کجا زنگ می زنی که این قدر صدات نامفهومه : جوابش تنم را لرزاند. گفت: از دمشق! باورم نشد رفته باشد. مطمئن بودم قفسه دنیا به روی ابوالفضل باز شده و او دیگر برنمیگردد. با خودم گفتم دیگر حسرت ديدار ابوالفضل به دلم خواهد ماند

پرده دوم:
لباس پلنگی

سیدمصطفی حسینی

اولین روزی که به بچه ها لباس نظامی دادند که برای عملیات آماده شوند من لباس هایی را که تحویلم دادند نپوشیدم و لباسی را که از ایران برده بودم پوشیدم، چون لباسی متفاوت نسبت به سایر بچه ها بود، خیلی جلب توجه کرد. آنهایی که با هم رفاقت بیشتری داشتیم مثل ابوالفضل فوری شروع کردند به سوال ییج کردن من، ابوالفضل انداخت به شوخی و با شیطنت پرسید؛ خب آقا سید، خودت بگو جریان این لباسی چیه ؟ از کجا آوردیش ؟ اصلا چرا لباسای تو با لباسای ما فرق داره؟ جواب دادم: وقتی به عنوان رزمنده مدافع حرم تو عراق با داعشی میجنگیدم دو دست از این لباس به من دادند. وقتی به زیارت می رفتم لباس هایم را به ضریح مطهر متبرک کردم و عهد کردم این لباس ها را فقط در راه دفاع از حرم در عملیاتها بپوشم، خدا رو چه دیدی! شاید به رزق درست و حسابی روزیم شد. بچه ها که جریان را شنیدند همهشان مُصر شدند که آن یکی دست لباسم را به آنها بدهیم. مخصوصا ابوالفضل که تا روزهای آخر نیز همچنان اصرار می کرد. ابوالفضل همه جوره سر به سر من می گذاشت تا بلکه دلم به رحم بیاید و یکی از لباس ها را به او بدهم. یک روز گفت: سید! اگه شهید شی میام مجلس ختمت رو کنترات برمی دارم و تا مجلس چهلمت هی ازت خاطره می گم. یک روز می آمد می گفت: بذاریه یادگاری ازت داشته باشم تا وقتی شهید شدی همه اش یادت باشم. یه روز می آمد توی جمع می گفت: سید، دیگه داری خیلی نور بالا میزنی، دل از دنیا بکن بلکه زودتر شهید شی، یک دفعه دیگر می گفت: سید، به این نتیجه رسیدم که اصلا تو شهید نمی شی می خندیدم می گفتم: دیگه چرا؟ می گفت: خیلی وابسته به دنیایی آدم وقتی شهید میشه که هیج دلبستگی به دنیا نداشته باشه. خلاصه هرچی بیشتر می گفت، از من کمتر نتیجه می گرفت تا این که تو روزهای آخر، من مامور به خدمت به جبهه های دیگر شدم، آن روز داشتم وسایلم را جمع می کردم که ابوالفضل به مقر ما آمد و سراغ متن را از بچه ها گرفت. وقتی فهمید که دارم بار و بندیلم را می بندم، آمد سراغم .من بودم و فرمانده تیم پا و مسئول ادوات. همان لحظه داشتیم، لباسی را تا می کردم که ابوالفضل به شوخی گفت: دیدی سید بهت گفتیم دست خالی میرى؟ اگه اين لباس رو من داده بودی شاید یه توفیقی نصیبت می شد تا این جمله راشنیدم، بغضم ترکید و شروع کردم با صدای بلند گریه کردن، از گریه من ابوالفضل خیلی منقلب شد. انگار آن لحظه خیلی دلش برایم سوخته بود. بچه ها بعدا به من گفتند از شوخی اش خیلی ناراحت شده بود. فردای آن روز با هم بودیم. توی مسیرمان رفتم برای یکی از دوستان، لباس پلنگی ارتش سوریه را گرفتم. وقتی لباسی را برای دوستم بردیم، لباس اندازه نبود و در نتیجه لباس رو به من پس داد. دیدم ابوالفظل از آن خوشش آمده، به اش گفتم: این لباس رومی خوای برداری؟ گفت: بدم نمیاد ولی اون لباس ها یه چیز دیگه است، اونا تبرک شده است. گفتم: خب فکر کن این هم تبرک شده است ، هم من سیدم ، هم در آینده می گی از یه شهید گرفتم و تبرک شده دست یه شهیده. ابوالفضل لباس را گرفت و بعد که پوشید دیدم چقدر در این لباس برازنده شده. دو سه روز بعد، از ابوالفضل جدا شدم، وقتی خبر شهادت ابوالفضل رو شنیدم بچه ها گفتند وقت شهادت همان لباس تنش بود.


وصیت نامه شهید
بسم الله الرحمن الرّحيم
پس از سلام و درود بر روح پاک و مطهر ائمه معصومین علیهم االسلام، امام راحل و شهدای گرانقدر ایران اسلامی و آرزوی توفیق روزافزون برای امام خامن های مدظله العالی، مي نگارم آنچه را که تمامی مسلمانان موظف به آنند.
قال الله تبارک و تعالی: کل نفس ذائقه الموت: هر نفسی طعم مرگ را می چشد. اکنون که این وصیتنامه را می نگارم، نتوانستم توشه ای اخروی برای خود مهیا سازم و اعمالم نیز کمکی به این بنده حقیر نمی نماید و بهتر از هر کسی میدانم در حق خود ظلم کرده ام و چه زیبا امیرالمومنین علی(ع) آن اسوهٔ صبر و شجاعت در دعای کمیل میفرماید: ظلمت نفسی حال این که این بزرگوار خود اول مظلوم عالم است و در حقش ظلم شده است. و از خدا میخواهم که این بنده را مورد مغفرت قرار دهد و بار از دعای کمیل امیرالمومنین کمک می گیرم که ایشان چه زیبا فرمودند: یا رب ا
خرحم ضعف بدنی۔ از همه دوستان و همکارانی که در حق آنها ظلمی روا داشتهام طلب عفو و بخشش مینمایم، چرا که می دانم حق الناس زیادی بر گردنم است و توان پاسخگویی آن را ندارم.
خدا را بابت همه نعمتهایی که به این بنده حقیر ارزانی داشت سپاسگزارم و میخواهم که از ناشکری ها و ناسپاسی هایم درگذرد. در اینجا می بایست از پدر، برادر و داماد عزیزمان که در قید حیات نیستند یاد کنم و از زحماتی که در حق اینجانب کشیدند تشکر کنم و از - .خداوند منان برای آنها طلب  غفران الهی نمایم
از مادرم میخواهم که مرا حلال نماید و اگر نتوانستم جبران خوبی های ایشان را بکنم از من درگذرد و برای من دعای خير نمايد
از برادران ، خواهران و خانواده هایشان می خواهم از سر تقصیرات این بنده حقیر در گذرند و برای مطلب غفران نمایند.
 در اینجا عرض مینمایم در تمامی اموراتم همسرم وصی من است. هرطور که صلاح میداند عمل نماید. از همسر عزیزم به خاطر ناملایمت هایی که در زندگی با این بنده حقیر متحمل شد عذرخواهی مینمایم ومی خواهم تا کمی و کاستی ها و اخلاق بد من را به بزرگواری خود ببخشد.

از همسرم میخواهم تا فرزند دلبندم علی آقا را با مهر و محبت بزرگ نماید و جای خالی پدر را برایش پر نماید.

اما سخنی هم به علی آقا عرض کنم.
علی جان این را بدان که من تو را خیلی دوست دارم و همیشه و همه جا با تو خواهم بود. پسر عزیزم ! از تو میخواهم همیشه در مسیر درست گام برداری و مایه سرافرازی بنده و مادرت باشی و از این طریق، اعمال خیر و حسنه به من هبه نمایی و ولایت فقیه و رهبری فرزانه انقلاب را برای خود الگو و راهبر قرار دهی.

همسرعزیزم، در انتهای سررسید، تمامی طلب ها و بدهی ها و حسابهایم را ثبت نموده ام که زحمت آنها به گردن شما میباشد.

در خاتمه عرض می نمایم که دلم برای زیارت کربلا تنگ می شود حتما در زیارت کربلا مرا هم یاد کنید و این شعر را زمزمه نمایید:
شبهای جمعه میگیرم هوانو
اشک غریبی می ریزم براتو
بیچاره اونن که نديده حرم رو

بیچارہ تر اون که دید کربلاتو

در مراسمات و مناسبتها حتما ذکر بی بی دو عالم، اول مظلومه عالم حضرت زهرا اما گرفته شود و مرا با این ذکر راهی منزل اخرت نمایید

والسلام

ابوالفضل نیکزاد

(برگرفته از ماهنامه فکه-شماره 169-خرداد 1396)

** یاد و خاطره ی تمامی شهدای مظلوم مدافع حرم گرامی باد.**



برای مشاهده آرشیو فعالیت ها و گزارش مراسمات انجام شده توسط بسیـج دانشجویـی شهیـد یحیـی نـژاد موسسه آموزش عالی طبری بابل کلیـک بفرماییـد.


برای مشاهده آرشیو فعالیت ها و گزارش مراسمات انجام شده توسط کانون فرهنگی-هنری موسسه آموزش عالی طبری بابل کلیـک بفرماییـد.





امتیاز : نتیجه : 4 امتیاز توسط 3 نفر مجموع امتیاز : 13

درباره : معرفی و زندگینامه شهدا , شهدای مظلومِ مدافع حرم , شهدای استان مازندران , شهدای مظلومِ مدافع حرمِ استان ,

نمایش این کد فقط در ادامه مطلب برای قرار کد مورد نظر به ویرایش قالب مراجعه کنید
مطالب مرتبط
بر میگردم...
اولین سالروز درگذشت مرحوم حاج اسماعیل روحی پرکوهی
مرحوم حاج اسماعیل روحی پرکوهی
*آرشیو فعالیت های انجام شده توسط بسیج دانشجوییِ موسسه آموزش عالی طبری بابل*
سالروز شهادت سربازِ شهید رضا روحی پرکوهی
هفتمین روز درگذشت مرحوم حاج اسماعیل روحی پرکوهی
مرحوم حاج اسماعیل روحی پرکوهی/2
بهارِ غایبِ تقویمِ روزگار! ببین چه با طراوتِ ما، سردیِ زمستان کرد
شهید و دانشمند هسته ای : محسن فخری زاده
پیام امام خامنه ای به‌مناسبت سالروز تشکیل بسیج مستضعفان-آذر 1399

تاریخ : جمعه 06 مرداد 1396 نویسنده : دانشجوي بسیجی l بازدید : 3470

ارسال نظر
کد امنیتی رفرش


مطالب گذشته
درباره ي وبلاگ

سلام. این وبلاگ توسط تعدادی از دانشجویان بسیجی پایگاه شهید یحیی نژاد موسسه آموزش عالی طبری بابل و با هزینه شخصی ایجاد گردیده و در حال فعالیت و بروز رسانی می باشد امیدوایم با حضور گرمتان در وبلاگ لحظات خوبی را سپری کنید و ما را از نظرات و پیشنهادتان بهرمند سازید...
موضوعات وبلاگ
معرفی و زندگینامه شهدا
پـــــــیام تــبریک
پــــیـام تسلیت
مطالب پندآموز
سخنان و بیانات ارزنده
مناسبت های مذهبی
مناسبت های ملی
بیداری اسلامی
فتنه
اطلاعیه
فراخوان
انتظار
ورزشی
خنده حلال
احکام شرعی
فرهنگی
قرآن مجید
پزشکی
غیر غیرسیاسی
معرفی و زندگی نامه بزرگان
انسان250ساله(ائمه معصومین(علیهم السلام))
اخبار و فعالیت های بسیج دانشجوییِ موسسه
اخبار داخلی موسسه
اخبار داغ کشور و جهان
اخبار بسیج دانشجویی
روستای پــرکـوه
نويسندگان
دانشجوي بسیجی ارسالی: 1419
محسن زاده ارسالی: 8
یه بسيجی ارسالی: 2
بسيج خواهران ارسالی: 126
مطالب محبوب
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
لینک دوستان

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به بسیج دانشجویی دانشگاه طبری بابل مي باشد.

طراح و مترجم قالب

طراح قالب

جدیدترین مطالب روز

فیلم روز

بسیج دانشجویی دانشگاه طبری بابل